محل تبلیغات شما

صدای خاچیکیان ترانه ای از یغما گلرویی،  نگاهی به کتابخانه ام میندازم نمایشنامه ای از مروژک . 

 نمیدانم چه شد که سر از کردستان در اوردم.

 یک بار هم نشد بعد از چند سال که از شهری به شهر دیگر میرفتیم احساس غریبی کنم ، این روزها که  پس از چند سال  برگشتم به جایی که تعلق دارم آنقدر احساس غریبی میکنم که گویی از همان اول نافم را با کوهستان بریده اند . 

عاشق سینما بودم ، چهره های هنر پیشه هارا بیشتر از چهره خودم در آینه  دیده بودم . 

یادم می آید، دوازده سالم‌بود یک بار تمام دیالوگ استیو مکوعینه فیلم پاپیلون را  نوشتم. تمام شب را دیالوگ حفظ میکردم. صبح که  از خواب بیدار شدم، فقط به امید این که می‌توانم دیالوگ فیلم را بدون توپوق از حفظ بگویم . از خوش حالی گریه کردم .

چه شد که سودای آرزوهایم از سرم افتادم . نمیدانم زمان همه چیز را با خودش برد . آن زمان که به دنبال  پروانه ها کل کوچه باغ ها را از سر تا ته میدویدم .

 چه شد که دست  موسیقی را برای همیشه به باد دادم. چه شد مقاومتم برای رسیدن به رویا هایم شکست . 

روز هایی که به خودم قول میدادم تا به خواسته هایم نرسم دست از جنگیدن نکشم جایش را به روز هایی داده که هروز به خودم قول میدم امروز یک نخ از آن سیگار کوفتی کم تر بکشم.

شاید زمانی که فهمیدم در این کشور آرزوها به آسانی تار مویی پاره میشود ، دیگر سالهاست آرزو نمیکنم .

 

این یکی را نمیدانم

شبیه میمانی به چی؟

آرزو های کشته شده...

، ,دیالوگ ,تمام ,غریبی ,که  ,سر ,چه شد ,شد که ,از چند ,احساس غریبی ,که به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها